آدمها دوست ندارند مثل هم بمیرند. هرکس که مرگ را پذیرفته باشد، داستانی متفاوت را برای برگ آخر زندگیاش میپسندد. یکی دوست دارد در اوج هیجان، مثلا از ارتفاع چندهزار پایی با دنیا وداع کند. دیگری میخواهد در راه مبارزه برای عقیدهاش جان دهد. یکی مرگ آرام در بستر را میطلبد اما برای یک شاعر تراژدی مرگش میتواند لحظهای باشد که شعر میخواند و جان از کف میرهاند. این تراژدی اما در مقام استادی چون «عباس کیمنش» یا همان «مشفق کاشانی» است که معنا پیدا میکند. استاد مشفقکاشانی در حالی که از دوستان دیرین خود چون قیصر، سیدحسن حسینی و سلمان هراتی یاد میکرد و بیت «برخیز ز جا نه وقت خواب است ای دوست / بنشین که شب شعر و شراب است ای دوست» زیر لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد تا مرگ او نه در بستر بیماری که در راهی باشد که عمری در آن ، شاعرانه میسرود. مشفقکاشانی در شامگاه 28 دیماه سال 93 و در 89 سالگی هنگام شعرخوانی در خانه شاعران از دنیا رفت.
عباس کیمنش سال 1304 در کاشان به دنیا آمد. او تا مقطع کارشناسی ارشد را در دانشگاه تهران حضور داشت پس از آن وارد عرصه معلمی شد و 37 سال تجربه حضور در آموزش و پرورش را در کارنامه خود ثبت کرد. این شاعر کاشانی که دوستی دیرینهای با سهراب داشت تخلص خود را مشفقکاشانی انتخاب کرد. او در میان قالبهای شعری ، همواره تمایل فراوانی به غزل داشته است. غزلی که از سبک عراقی بهره میبرد و در کنار قالبهای قصیده، مثنوی، چارپاره و حتی ترانه و تصنیف او را جاودانه میکند. مشفق راه خود را مدیون مادر میداند، مادری که از او هنرمندی و عفت را به یادگار دارد.
از دیگر آثار مشفقکاشانی میتوان به بهار سرخ سرود، هفت بند التهاب، نقشبندان غزل، انوار ۱۵ خرداد، خلوت انس، تذکره شاعران معاصر، راز مستان و کهکشان آبی، خاطرات، سرود زندگی، شراب آفتاب، آذرخش، آینه خیال و تصحیح دیوان حاج سلیمان صباحی بیدگلی اشاره کرد. او همچنین مسئولیتهای بسیاری از جمله در شورایعالی شعر مرکز موسیقی صداوسیما و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان تهران، شورای شعر ستاد اقامه نماز، ریاست شورای شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و… را بر عهده داشته است.
مشفق در لحظات آخر عمرش از قیصر، سیدحسین حسینی و سلمان هراتی یاد کرد اما او را میتوان به نوعی تاریخ شعر معاصر دانست. ارتباط و دوستی او با برجستهترین شاعران معاصر ایران، باعث شده است تا بتوان کیمنش را به گنجینه شعر و شاعری ایران توصیف کرد. او با شفقت از یار دیرین کاشانیاش – سهراب سپهری – یاد میکند؛ توصیف دقیق این پیر عاقبت بهخیر از روزگار جوانیاش: «باور نمیکنید؛ سهراب آدم عجیبی بود. بسیار حساس و مردمدوست. ساعتها مینشست و از وضع زندگی و دردها و رنجهای روستاییان میپرسید و سخت متأثر میشد. همیشه به غیر از وسایل نقاشی، چند جلد کتاب از جمله حافظ همراه خود داشت. بعضی از شبها در کلبه روستاییان مینشست و از غزلهای حافظ برایشان میخواند». در حافظه مشفق از حمید سبزواری، ابراهیم ستوده، سپیده کاشانی، اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، مهرداد اوسطا و… یادی هست. خاطراتی که بعضا از زبانش شنیده شد و اکثرا با خاک در میان گذاشت. او از دوران دوستی خود و اخوان چنین یاد میکند: «یک شب که باران شدیدی میبارید، با وسیله شخصی خودم اخوان را به منزلش رساندم. مرا به اتاقی برد که پر از کتاب بود و کتابها روی هم انباشته شده بود. او پس از گفتوگو با خانواده، فرزند کوچکش را که در قنداق پیچیده بود، نزد من آورد و همانطور که در اتاق قدم میزد، ترانههای خراسانی را برای بچهاش میخواند و ترانهها را با صدایی که از عمق جانش مایه میگرفت زمزمه میکرد.