داریوش رفیعی ۴ دی ۱۳۰۶ در بم متولد شد، وی پسر لطفعلی رفیعی، نماینده مردم بم در مجلس شورای ملی بود. داریوش برخلاف پدر از همان ابتدا زندگی خود را بر اساس هنر برنامهریزی کرد و پس از طی کردن تحصیلات پیشپاافتاده، به دلیل علاقه به موسیقی درس را در بم رها کرد و به تهران کوچ کرد.
داریوش در تهران ابتدا با مصطفی گرگین زاده و سپس با مجید وفادار آشنا شد که نتیجه آشنایی این خواننده ایرانی با مجید وفادار رکورد آهنگهایی مشهور مثل: شب انتظار با مطلع: شب به گلستان تنها منتظرت بودم، گلنار با مطلع: گلنار، کجایی که از غمت ناله میکند، عاشق وفادار، زهره و دیگر آهنگهای معروف شد. داریوش رفیعی با جواد بدیع زاده خواننده معروف نیز آشنا بود و از طریق وی به رادیو راه یافت. رفیعی به صدا، شیوه خوانندگی و مهربانی بدیع زاده علاقه داشت و آن دو اغلب اوقات باهم بودند. صدای داریوش رفیعی گرفتگی و شور و حال مخصوصی داشت و او را به شهرت رساند.
اسماعیل نواب صفا (ترانه سرا) در کتاب خاطرات هنری خود بانام قصه شمع نوشته است: داریوش پر از شوق و شور جوانی بود. قامتی رسا و متناسب داشت. چهرهاش مصداق سبزه کشمیر بود. با لهجه غلیظ و شیرین کرمانی سخن میگفت و صداقت و پاکی در کلامش تبلور داشت. به تازگی به تهران آمده بود و کسی او را نمیشناخت.. آن جوان سبزهرو وپرشور کرمانی ماشین قرمزرنگ مدل بالایی داشت و گاه با آن در خیابانهای لالهزار، استانبول و نادری جولان میداد. کمتر کسی او را میشناخت ولی بعد از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ که بعضی شبها در رادیوآواز میخواند، مردم بهتدریج بانام داریوش رفیعی آشنا شدند، پدرش لطفعلی رفیعی در دوره ۱۴ مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگیانتخابشده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند. داریوش که در سال ۱۳۲۹بهوسیله دوست و استادش بدیع زاده بهطور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا میکرد. سنی حدود ۲۳ سال داشت.
این همان اتومبیلی است که کوروس سرهنگ زاده میگوید که یک روز آن را به دختری داد که از دیدنش به وجد آمده بود. از ماشین پیاده شد و کلید را به دختر داد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
اما روزهای خوشِ زندگی داریوش دوام زیادی نداشت، گویی شهرت کار دستش داد و حضور در مهمانیهای شبانه آن روزگار به اعتیاد مبتلایشکرد.
درگذشت داریوش رفیعی :
وی در اوج معروفیت براثر تزریق آمپول آلوده به کزاز، به این بیماریمبتلا شد و درنهایت روز ۲ بهمن ۱۳۳۷ در سن ۳۱ سالگی و در بیمارستان هزار تختخوابی تهران (بیمارستان امام خمینی) درگذشت.
پیشتر و هنگامیکه حال داریوش رفیعی نامساعد بود مدیر داروخانه عدالت گفته بود شاید وی کزاز دارد ولی دکتر داریوش به حرف وی توجه نکرد.
بیژن ترقی – تصنیف سرا- درباره آخرین ساعات زندگی رفیعیمیگوید: «صبح دوم بهمن بود، برف سنگینی میبارید و با اتومبیلخودمان، از جاده قدیم شمیران بهسوی شهر میآمدیم، به ابتدای کوچه فردوس محل اقامت داریوش رسیدیم، دیدیم او به همراه مادرش و زن دیگری به انتظار رسیدن اتومبیلی در کنار خیابان ایستاده است. بلافاصله توقف کردیم و از آنها خواستیم سوار بشوند تا به شهر برویم،داریوش درحالیکه از درد به خود میپیچید، در کنار من قرار گرفت و به درخواست آنها بهسوی بیمارستان حرکت کردیم.
ظاهراً بعد از تجویز، آقای دکتر متوجه شده بودند که این درد کزاز است و باید واکسن بزنند، پیشنهادی که آقای لاریجانی مدیر داروخانه عدالت داده بود و موردتوجه دکتر قرار نگرفته بود. بدبختانه در این مملکت هنوز هم قانونی برای تعقیب این دکترها و اشتباهاتی که مرتکب میشوند وجود ندارد به هر صورت کار از کار گذشته بود، داریوش با همان حال نزار گفت: بیژن این آخرین باری است که برف و باریدن برف را میبینم، دیگرزندگی من به پایان رسیده. دلداری دیگر چه فایدهای داشت، به بیمارستان رسیدیم، شورا تشخیص کزاز دادند، او را در اتاقی بستریکردند که همه پردههایش سیاهرنگ بود، به علاج پرداختند ولی دیگر سودینداشت.
بدرالسادات رفیعی مادر داریوش رفیعی سالها بعد دربارهی آخرینساعاتِ زندگی وی گفت: داریوش در خانه بود، داشتیم حرف میزدیم. زیاد از حد خوشحال بود و داشتیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم. مثلاینکه احساس کرده بود دارد همهچیزتمام میشود! همه حرفهایشبوی محبت میداد. بوی زندگی. شاید هم یک زندگی جدید. بدون قیلوقال. راحت تکیه داده بود و حرف میزد. خوشحال شده بودم که داریوش این بامحبتترین آدم زندگیام راحت و آسوده است. ولی او داشت همه را گول میزد؛ آری گول میزد، حتی خودش را. چراکه ناگهان نشست و به من خیره شد و دستش را پشتش گذاشت. حالت درد شدیدی را در قلبش احساس کرد و در حال فریاد و ناله گفت: تمام شد… خداحافظ و من یکدفعه وارفتم. با این صدا خشکم کرد. آتشم زد. نه، داریوش نبایدتمام میشد؛ نباید محو میشد و از بین میرفت. بهسرعت و با زحمت، او را به بیمارستان رساندیم.
به من گفتند کزاز گرفته. داریوش رفیعی، داریوش من، آدمی که صدایشآتش بر جانها میزد، کزاز گرفته بود. آن سوزن لعنتی، آن درد کشیدنهایبیپایان، حالا به اینجا انجامیده بود؛ چه میشد کرد؟ چهکار بایدمیکردم؟ من نمیتوانم درباره لحظات مرگ داریوش چیزی بگویم. نمیتوانم حرفی بزنم… خاطره دردآلود مرگ داریوش، چیزی نیست که من بتوانم از آن حرف بزنم. این دیگر معلوم است افسانهسرایی نمیخواهد. درباره مردی که هرگز دستش پیش کسی دراز نشد؛ هرگز خدمت کسی را نخرید و خودش دستیار و دستگیر بود… دیگر چه میتوانم بگویم؟
آرامگاه داریوش رفیعی :
داریوش رفیعی در قبرستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد، درحالیکهافسانههای بسیاری درباره زندگی و روابط او بر جای ماند و پروین غفاری– دختری که به داریوش علاقه داشت- روی سنگ مزار او تندیس کوچکی از یک شمع و پروانه نصب کرد