محمود ثنایى متخلص به «شهر آشوب»، فرزند یکى از علماى ارومیه، پس از پایان تحصیلات ابتدایى ، متوسطه و تحصیلات قدیمه به آموزگارى (در وزارت آموزش و پرورش) در تهران و شهرستانها مشغول شد. در ضمن با جراید کشور همکارى داشت از سال 1323 در تهران مقیم شد و سالها مدیر مدرسهى خواجه نصیر طوسى بود. از سال 1335 تا 1355 در رادیو ایران به کار ترانهسازى مشغول بود. در سال 1353 چند بار در انجمن ادبى گوهر که به مدیریت عبدالرفیع حقیقت شرکت کرد و چند غزل از سرودههاى خود را خواند. وى در غزل و ترانهسازى و بذلهگویى و کاریکاتورسازى مهارت داشت. هرچند بخشى از آثارش در دیوانش به طبع رسیده است اما نتوانست بقیه اشعار خود را به چاپ برساند. مجموعهى اشعار وى با مقدمهى غلامحسین رضانژاد متخلص به «نوشین» چاپ و منتشر شده است. بخشى از سرودههاى او در مجموعه شبگیر نیز انتشار یافته است. محمود ثنائى متخلص به «شهرآشوب» از شاعران نادره پردازد و در انواع شعر فارسى بخصوص غزل استاد بود. زادگاهش شهر هنرخیز اصفهان و پرورشگاهش منطقه ادبپرور آذربایجان مىباشد. در مورد تاریخ ولادت خود در مجله سوم سخنوران نامى نوشته است که «پیرى هستم 33 ساله و جوانى رنج کشیده که در سال 1303 خورشیدى چشم به جهان گشودهام». براى اینکه بیشتر به خصوصیات روحى و طرز اندیشه و سبک نگارش او آشنا شویم، یادداشتى را که درباره خود نوشته است با هم مىخوانیم- «بر آنم که در کتم عدم جسم سخت جانم چون بادنجان بم با رنج و غم خو گرفته- که چون آتش و گرما و یخ و سرما با هم در حکم نفس واحده درآمده و لازم و ملزوم هم شدهاند چه اگر غیر از این بودى بهحکم عقل پایدارى چون من ناتوانى محال مىنمودى و عجب نباشد اگر یقین کنم که پادزهر درد و حرمان در رگ و شریانم با خون آمیخته و نقش هستیم را ریخته و هم از این روى هر کوششى را امرى زایده و هر تلاشى را چه مثبت و چه منفى بىفایده مىدانم و باقتضاى قضا راهى جز تسلیم و رضا نمىدانم». شهرآشوب در مناعت طبع مصداق این بیت خواجه بود. گرچه فقرآلود فقرم دور باد از همتم گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم به همین دلیل در سراسر عمر خود در برابر زر و زور سر تسلیم فرود نیاورد و چه رنجها و مشقتها که نکشید، قسمتى از اشعار او در مجموعه بنام «شبگیر» انتشار یافته است و امید مىرود که دیوان کامل وى با همت فرزندان و دوستانش جمعآورى و چاپ شود. او در سال 1361 در روز چهارم آذر، سراى خاک را ترک گفت و به ملوت اعلا پیوست. نقل از کتاب خلوت انس گزیدهاى چند از مقدمه کتاب شبگیر به قلم دکتر نوشین (رضانژاد) تا آنجا که سراینده «شبگیر» را مىشناسیم و از آثار او استنباط مىکنم و در کالبد ناتوان او روح توانا و فرازمندى نهفته است که گسترش دامنه خیال و عزت طبعش، به ویژگیهاى او افزوده و در پرواز تصورات و اوجگیرى در تخیلات از سرایندگان کمنظیر ادبیات و فرهنگ کشور ما در شمار است، شهرآشوب نه نتها متصف به آزادى اندیشه و بیان و تموج ذوق و قریحه است، بلکه داراى صفات و مقامات عالیه دیگرى، همچون عدم تعلقات مادى و گرایش باطنى به معنویات و پرهیز از جیفههاى دنیوى و وارستگى از قیود جهانى مىباشد… عبارات منسجم و اسلوب دلپذیر و ترکیبات ملتهب شهرآشوب از آزمونهاى پراعتبار و عوالم آوارگى روح و سرگشتگىهاى مجنون صفتانهاش حکایت مىکند.» از آنجا که بیژن ترقى شاعر و ترانهسراى معروف یکى از معاشرین و دوستان نزدیک مرحوم شهرآشوب بودهاند از ایشان خواستم، مطالبى چند از خاطرات خود را جهت تکمیل این مقدمه نوشته ضمیمه این شرح حال نمایم: اینک نوشته ایشان. «شهرآشوب انسانى بود به تمام معنى هنرمند، دلسوخته آتش به جانى بود که بار سنگینى از مشکلات زندگى را بدوش ناتوان خود کشیده، مخارج سنگین زندگى، کثرت اولاد و امجاد، حقوق مختصر بازنشستگى و آلودگیهایى که از جهت فراموشى مشکلات زمانه او را در خود فروبرده بود، دانش و بینش و هنرهاى چشمگیر و خلاقه این انسان والا را تحتالشعاع قرار داده گاهى از سر درد غزلى بدینگونه سر مىداد: من بار سنگینم مرا بگذار و بگذر نیکم، بدم، اینم، مرا بگذار و بگذر زمانى که دنیا را به کام ناجوانمردان و بیسوادانى مىدید که روزگارى از معاضدتهاى او بهره برده و اکنون که به مقام و منصبى رسیده او را از خود مىرانند با طبع آتشین خود مخاطب قرار داده که: درون بحر دل گوهر از جفا خون شد که حکمران سر موج جز حبابى نیست «یکى از شاهکارهاى بىنظیر و پرسوز و گداز شهرآشوب قصیدهایست انتقادى تحت عنوان «مداح» که بیانگر دورن آشفته و نابسامانیهاى روز و روزگار اوست که به نظر نگارنده جاى آن در سر لوحه تاریخ ادبیات این مرز و بوم خالى است.» اینک چند سطر از آن قصیده: آن زند طعنه که در سفره شاعر نان نیست وین کند خنده که در پیکر شاعر جان نیست منم آن گرسنه خوشحال مباهى به کمال گرچه دانم شکم گرسنه را ایمان نیست روزگارى است که دانا به مکافات کمال مىبرد رشک به جاهل که چرا نادان نیست همه گویند که مداح شو و کام بجوى که بجایى نرسد هر که مدیحت خوان نیست خود گرفتم به مدیح خذفى در سفتم آنکه فرق خذف از در بشناسد آن نیست شعر بر نام شکمبارهى بىعقل و شعور چون مسمى بکنم، شعر که بادمجان نیست «خواب و خیال» تو اى آهوى وحشى- چه دیدى که از ما رمیدى چو در پایت افتادم- به راه تو سر دادم کى مىکنى یادم- گاهىگدارى به نامهاى شادم مرو اى ستمگر- که من بىتو دیگر- ندارم سر هستى اى آشنا گل- ناآشنا گشتى اى جان شیرین- از من جدا گشتى تو اى شور مستى- تو اى نور هستى چو پیمان گسستى- ز قید وفا رستى خیر ندیدم- دردا به حال دل خواب و خیال دل «شهرآشوب علاوه بر تسلطى که در تمام زمینههاى ادبى داشت، از طبعى بدیههسرا و قهرمان نیز برخوردار بود که به طرفهالعین منظومهاى شیوا و شیرین مىسرود و با مطایبات و طنزهاى مؤدبانهاى از دوستان خود انتقاد مىکرد که آن اثر بزودى دست به دست مىگشت و خاطر شنوندگان را از ابداعات و شیرین کاریهاى لفظى خود محفوظ مىنمود. او در سرودن ترانه نیز از پیشکسوتان عصر خود بود، یکى از شاهکارهاى او تصنیف «ساز شکسته» است که در آن شعر از دل پردرد و زندگى بىسر و سامان خود ایده گرفته و خود را به ساز شکستهاى تشبیه کرده که روزگارى نواهى آسمانى و دلنشینى به گوش سوختگان عالم خاک مىرساند. و اکنون که شکسته و بینوا شده جز نالهاى محزون و غم انگیز از آن به گوش نمىرسد. «ساز شکسته ز چه رو تو فغان نکنى؟» یادش بخیر و نامش گرامى باد.